داستان سیاوش در شاهنامه. داستانی که با یک زن شروع شد و با مرگ پایان یافت
Views: 44
داستان با یک زن آغاز شد .
صبح بود و گیو و طوس دو تن از پهلوانان سپاه ایران در دشت دغور کنار توران همراه چند تن از سواران سپاه در حال تاخت و شکار بودند. دو پهلوان به این سو و ان سو می تاختند و تیر رها می کردند . شاهنامه میگوید پهلوانان به اندازه چهل روز شکار کرده بودند. پس برای استراحت به کنار جویی در بیشه رفتند. دو پهلوان در بیشه دختری جوان سرو و سیمین تن دیدند. دختر بسیار دلربا و و زیبا . طول از او نام و نشان پرسید و این که به تنهایی در بیشه دور دست چه میکند ؟ دختر گفت از تبار فریدون پیشدادی است دختر خویشاوند گرسیوز برادر افراسیاب . پدر شبانگاه با حالت مستی به خانه آمده بود و با شمشیر آخته قصد کشتن دختر کرده بود و او به ناچار همراه اسبی با کنج و افسر و زر فرار کرده بود. دخترک در راه گرفتار راهزنان شده بود اسب و گنج از دست داده و پیاده به راه افتاده رود و اکنون منتظر بود پدر از مستی بیرون آید و به دنبال او میگردد.
پهلوانان دل میبازند.
طوس و گیو شیفته زیبای دختر شدند و هرکدام خواستند او را از آن خود کنند . دو پهلوان بسیار درباره این که کدام اول دیده اند با یک دیگر گفتگو کنند . کار به تندی کشید. آخر تصمیم گرفتند سر دختر را ببرند . میگویند دیگی که برای من نجوشد سر سگ بجوشد. یکی از سواران پا در میانی کرد و جان دختر را خرید. او پیشنهاد داد با نزد شاه کاوس بروند تا او تصمیم بگیرد .
شاه کاوس پسر شاه کیقباد دومین شاه سلسله کیانی رود. همو بود که با سبکسری به مازندران رفت و اسیر دیو سفید شد و رستم در سفری سخت که به هفت خوان رستم معروف است جان او را نجات داد. کی کاوس به خود کامه گی و ندانم کاری در شاهنامه معروف است . شاه دختر را دید و پسندید. چند تا اسب خوب به پهلوانان داد و دختر را برای خود برداشت خلاصه از دختر پسری زیبا به نام سیاوش زاده شد .
در همان بدو زاده شدن سیاوش ستاره شناسان و طالع بینان گفتند که زندگانی کودک بسیار پر درد و رنج است سرنوشت نیکی ندارد. معنای نام سیاوش دارنده اسب سیاه است چنانکه در ادامه دلیل نام سیاوش و اسب نامور سیاهش را خواهید خواند. مدتی بر سیاوش گذشت و شاه پسر را که ولیعهد و جانشین شاهی بود به رستم دستان سپرد تا ارزش های پهلوانی رموز جنگاوری و بزرگی و سالاری را به سیاوش بیاموزد.
سیاوش مدتی در زابل درس سلحشوری اموخت و سالی چند بر او گذشت اینک بلند قامت سینه ستبر و پهلوان شده بود.
پس از سالیان سیاوش به نزد شاه آمد و شاه از دیدن هنر و ادب و قد و قامت سیاوش شگفت آمد و به رستم درود فرستاد .
هفت سالی گذشت و در سال هشتم شاه گوشه ای از ایران را به سیاوش داد تا سیاوش کشورداری را خود بیاموزد. کهستان در ماوراءالنهر را به سیاوش داد .
روزی از روزها شاه کی کاووس با سیاوش نشسته بود که سودابه همسر هاماورانی شاه وارد شد و سیاوش را دید . سیاوش جوان بود و شاه پیر . پدر شاه بود و پسر یک پله به شاهی . شاه در آخر عمر بود و پسر راه طولانی . هر چه بود زن جوان شاه پیر پسر شور را پسندید و در دل سخت دل به او باخت . حتما با سودانه آشنا هستید . او در سالهای پیش در جنگی که با پیروزی کی کاوس بر پدرش و نیرنگ پدرش و دستگیری کیکاووس تمام شده بود جانب کیکاووس را گرفته بود از همین روی از این روی سودابه جوا ، زیبا و عاشق کیکاوس بود جایگاهی بلند در دل شاه داشت .
حالا نامادری سیاوش بی مادر به به سیاوش باخته بود و در دل نقشه ای برای به دام انداختن شکار شهزاده خود پهن کرد.
سودابه کسی به نزد سیاوش فرستاد که من جای مادرت هستم پس بیا به شبستان و من و خواهرانت را ببین. سیاوش که شاید نیت سودابه را می دانست پاسخ داد نه من اهل شبستان نیستم و شاهی کشورداری را نمیتوان در شبستان آموخت. سودابه این بار نزد شاه رفت و گفت خوب است سیاوش با شبستان رود و با خواهرانش آشنا شود. شاه از همه جا بی خبر از سیاوش خواست به شبستان برود ولی سیوش که گویی از نیت زن آگاه شده بود بهانه آورد که اهل مهمانی جشن بزم نیست اما در پایان شاه او را راهی شبستان کرد.
حالا یار می آید.
سودابه خود را اراستا بود، عطر زده بود و چهره و رخسار آراسته بود. موهای سرش را فروهشته بود و کلی تو دل برو شده بود. بر تخت زرین نشسته بود ثانیه شماری میکرد یار از پرده برون شود. زمان سر رسید و سیوش پرده کنار زد و در حرمسرای آراسته گذاشت . سودابه از تخت پایین شد و سیاوش را در آغوش کشید و زمانی او را در آغوش نگهداشت . سر و صورت سیاوش را خوب بوسید، اینجا دیگر سیاوش مطمئن شد این کار از محبت و مهر نیست و بوی شهوت می آید .
شب کیکاووس به نزد همسر رفت. سودابه نیرنگی داشت پر رنگ . او گفت سیاوش ولیعهد است و خوب است برای او امسری در نظر بگیرند . او پیشنهاد داد از دختران حرمسرا یا دختران برادرش شاه کی آرش یا دیگ برادر شاه کی پشین یکی را به همسری سیاوش برگزینند .
شاه به سیاوش گفت که باید به حرمسرا برود و یک دختر زیبا برای خود انتخاب کند زیرا خوب است نسل شاهی ادامه پیدا کند . سیاوش نمیخواست از حرمسرا جایی که زیر نظر سودابه است برود اما تمام این ماجرا زیر نظر سودابه بود.
دختران را در حرمسرا به خط کرده بودند. سیاوش همه را نگاه کردی اما کسی را نپسندید یعنی نمیخواست بپسندد زیرا نمی خواست نزدیک سودابه همسر پدرش که به او یعنی سیاوش نظر دارد نزدیک شود و به پدر خیانت کرده باشد.
پس از رفتن دختران سودابه گفت کدام را پسندیدی ؟ سیاوش سکوت کرد اما سودابه گفت معلوم است با وجود خورشیدی چون من کسی را نخواهی پسندید . سودابه راز دل به سیاوش آشکار کرد و سخن از مهرش به سیوش گفت و اینکه شاه مردنیست و پیر است و آنها می توانند دختری را به ظاهر به نامزدی سیوش در بیاورند و در خفا کام دل از یکدیگر بگیرند.
. سودابه گفت شاه هزینه سور و سات جشن را پرداخت کرده و همه چیز آماده است و سیاوش باید رام و مطیع سودابه گردد تا زندگی بر هر دو آنها شیرین گردد. وگرنه اکنون که سیاوش می داند او دل در گرو پسر شاه دارد شوکت و قدرت سیاوش را تباه خواهد کرد و او را به زیر خواهد کشید . سیاوش گفت که او نمیتواند به پدر بی وفایی کند و به همسر او چشم بدوزد و نظر کند . به همین دلیل با عصبانیت از تخت بر توست تا به بیرون رود اما در کنار در سودابه به او آویخت جامه کند و با ناخون به رخساره کشید و فریاد سرداد که سیاوش به او دست درازی کرده است. از بانگ زن شاه به حمیرا رفت و سودابه جامعه دریده یافت . سودابا گفت که سیاوش با وجود دختران زیبا به او طمع دارد و گفته است کا تن و جان سودابه را نی خواهد و از زن شاه کام خواسته است. شاه در اندیشه شد. کا اگر راست باشد سر پسر بازد بریزد . کیکاووس هم مرد تصمیم های نا بخردانه بود اما اینبار اندیشید که اگر کار سیاوش بود و او سودابه را به آغوش کشیده پس چرا بوی تن و عطر سودابه را نمیدهد !؟
شاه اهلی هرم را برگرداند و با بزرگان مشورت کرد و سخنان هر دو را شنید .
سودابه گفت که در اثر حمله سیاوش کم مانده بود نوزاد در شکم اشتباه شود. اما شاه با اندیشه گفت با توجه به اینکه سیاوش روی عطر سودابه را نمیدهد یعنی حتی نزدیک او هم نشده چه برسد به این که سودابه را به آغوش کشیده باشد. اما شاه نمی توانست سودابه را مجازات کند زیرا در جنگ هاماوران بسیار بدو خدمت کرده بود و وفاداری نشان داده بود.
این بگذشت اما سودابه گینه سیاوش را در دل داشت . او به زنی زر داد ته فرزند داخل شکمش را بیندازد. دو نوزاد از زن جدا شد و نوزادان را در تخت سودابه گذاشتند و او فریاد برآورد که سیاوش فرزندان شاه را وشته . حرمسرا به فغان آمد و اهلی به اتاق سودابه سرازیر شدند.
شاه به طالع بینان گفت ببینند آیا این کودکان مال او هستند و طالع بینان پس از چند روز گفتند که هیچ نشانی از شاه و فرزندی شاه در این دو کودک دیده نمیشود.
سودابه گفت سیاوش طالع بینان را ترسانده و به انها رشوه داده است . حال شاه با بزرگان گفتگو کرد و باید کاری میکردند چون برای دربار بد میشد. بزرگان گفتند باید ورم گرم انجام شود. ورم آزمونی بوده در ایران باستان که شخص باید از آتش می گذشت تا راستگویی اش ثابت شود.
سودابه گفت فرزندانش سند بی گناهیش است و سیاوش باید به اتش بزند که سندی بر بی گناهی ندارد. اینجا یکی از بزرگترین داستانهای شاهنامه و جهان آریایی روی میدهد. سیاوش با لباس سفید بر تن سوار بر اسب سیاهش دل به آتش که بر هیزوم های بسیار شعله ور بود زو و بدون این که یک تار مویش بسوزد از در آتش بیرون آمد و بی گناهی سیاوش ثابت شد و گناهکاری سودابه . سودابه را بردند اما شاه در دل منتظر بودن کسی شفاعت سودابه را کند که دل در گرو او داشت . سیاوش که میدانست اگر سودابه مجازات شود روزی شاه از او گینه بر دل بگیرد شفاعت سودابه را کرد و شاه از گناه سودابه گذشت .
در این روز ها افراسیاب شاه توران به ایران تاخت . سیاوش که هم میخواست از سودابه دور شود و هم به عنوان ولیعهد نام و آوازه ای بدست آورد. سیاوش همراه رستم در زابل یک ماه ماندند تا شهسواران و نامداران به آنها برسند سپس بسوی بلخ به راه افتادند . در دروازه بلخ سپاه ایران و توران جنگیدند و تورانیان شکست خورده و عقب نشستند. رستم و افراسیاب نامه به شاه نوشتند و کسب تکلیف کردند. شاه گفت افراسیاب شاه بزرگی است پس وارد قلمرو توران نشوید زیرا افراسیاب دمار از روزگارتان در می اورد.
شبی افراسیاب خواب ترسناکی دید . او خواب دزد زمین پر از ما رو آسمان پر از عقاب است و بادی سخت وزید و سر از تن سربازانش جدا شد و بر زمین افتادند. سواران زره پوش به او تاختند که فرماندشان شاهزاده ای ایرانی ۱۴ ساله بود و او را از تخت به زمین کندند. شاه با خوابگزاران گفتگو کرد آنها گفتند سپاهی از ایران می آید که ما را شکست خواهند داد . اگر فرمانده آنها که شاهزاده ای ایرانی است را بکشی اگر مرغ شوی ایرانیان انتقام او را از تو خواهند گرفت . افراسیاب ترسان گفت اگر پیروز شوم یا شکست بخورم نابود خواهم شد . پس بهتر است صلح کنیم و نه شکست بخوریم چه پیروز شویم . افراسیاب نامه نوشت و گفت می خواهد صلح کند. نامه را رستم و سیاوش خواندند و رستم گفت شاید این نیرنگ افراسیاب است ، اگر راست میگوید من نام ۱۰۰ از خویشاوندان افراسیاب را میگویم او آنها را گروگان بفرستند و از سرزمین ای ان بیرون رود . آن وقت میفهمیم او راست میگوید. رستم به افراسیاب نامه نوشت و شرایط صلح را گفت . شرایط رستم بسیار سخت و ننگین بود اما افراسیاب از ترس خوابش شرایط را پذیرفت و ۱۰۰ گروگان فرستاد و از خاک ایران عقب نشینی کرد . سیاوش و رستم به شاه نامه نوشتند از پیروزی بدون خونریزی و صلح گفتند اما شاه کیکاووس بود و خودکامه شاه شرایط را قبول نکرد. دستور داد اسرا را که گروگان بودند و سیاوش و رستم پیمان بسته بودند را به نزد شاه بفرستند تا شاه آنها را گردن بزند. و سیاوش و رستم به فرمان شاه باید بر تورانیان میتاختند تا شاه و پهلوانان دیگر به میدان جنگ میرسیدند. رستم همان اول عصبانی شد و رفت یادمان باشد این همان رستم است که چند بار کیکاووس را از چاله ای که خود شاه کنده بود نجات داده بود ولی از کم خردی شاه خسته شده بود و دیگر به زابل بازگشت. در آن سو سیاوش که نمیخواست خون ۱۰۰ گروگان به گردنش بیفتد با دو سردار خود که با آنها بزرگ شده بود مشورت کرد تا ببیند چه کند . سرداران به سیاوش گفتند یک بار دیگر به شاه نامه بنویس و از او بخواه از تصمیم خود عقب نشینی کند. اگر بر حرف خود ماند ناچار به جنگ افراسیاب میرویم. ولی سیاوش نه توان پیمان شکنی و خون بیگناهان داشت نه توان تمرد از فرمان پدر. پس به افراسیاب نامه نوشت که اجازه دهد از قلمرو او به سرزمینی دور رود و همراه گروگان ها نامه را فرستاد.
افراسیاب نامه را خواند و با بزرگان توران و پیران ویسه مشورت کرد. پیران ویسه گفت که رویگردانی سیاوش از پدرش بسیار برای توران خوب است و مفید ازت که شاه به سیاوش نامه بنویسد و او را به اقامت و زندگی در توران تشویق کند زیرا در این صورت پس از مرگ کیکاووس که پیر است سیاوش مدیون توران باقی خواهد ماند و حق نان و نمک توران را نگه خواهد داشت . افراسیاب گفت که آیا نگه داشتن سیاوش توله شیر پروردن نیست ؟ و فردای روزگار ایا پشیمان نخواهند شد ؟ پیران ویسه گفت نه زیرا سیاوش با بازگرداندن گروگانان و تمرد از فرمان شاه ایران نشان داده با پدر متفاوت است و اهل صلح و سازش و پیمان را نیک وفادار است . نامه ای نوشتند و زنگنه شاوران به نزد سیاوش رفت.
سیاوش سپاه ایران را به بهرام سپرد و گفت تا آمدن طوس آنجا بماند و با ۳۰۰ سوار و غلام و پرستان همراه با درم و دینار از بلخ بسوی ترمد و قچقار باشی رفت . طوس وقتی به بلخ رسید و از داستان آگاه گشت نامه به شاه نوشت و شاه ناراحت از طوس خواست از جنگ بپر هیزند.
پیران ویسه به استقبال سیاوش رفت و او را در آغوش گرفت و همراه او به دیدار شاه رفتند. افراسیاب سیاوش را فرزند خود خواند و از او به گرمی استقبال کرد و سپس سیاوش را در در جایگاه نیک مستقر گرداند. روز بعد افراسیاب شیده فرزنده خود را با هدایایی گران با نزد سیاوش فرستاد .
شب افراسیاب به سیاوش گفت که باید فردا ایرانیان و تورانیان چوگان بازی کنند . سیاوش دوست نداشت تورانیان را در کشور خودشان به چالش بکشد بنا بر ازن با گفتن این سخنان که آقا همه جهان وصف قهرمانی چوگان بازی شما را میدانند سعی در دوری از رقابت با تورانیان را داشت اما در نهایت مجرور به بازی در صبح فردا شدند.
افراسیاب با همراه پیران ویسه، گلباد، گرسزوز برادرش نستهین وارد زمین شدند و سیاوش از ایرانیان هفت دلاور را برگزید و وارد زمین شدند . سیاوش ابتدا بسیار خوب بر گوی ضربه میزد اما اندکی بعد به همراهان گفت که اینجا میدان جنگ نیست و کمی سبک بگیرید تا تورانیان ببرند. تورانیان بردند اما افراسیاب دریافت که این نقشه سزاوش برای ارام نگه داشتن تورانیان بوده است. و بر ادب سیاوش آفرین گفت .
سپس افراسیاب زه و کمان به سیاوش و برادرش گرسیوز داد تا کمان زه کنند و تیر بیندازند. سیاوش زودتر و بهتر از گرسیوز کمان زه کرد و در حال تاختن تیر ها را به هدف زد. همیش شد که کینه سیاوش در دل گرسیوز ماند.
روزی پیران و سیاوش نشسته بودند و گفتگو میکردند که پیران گفت چرا زن نمیگیری ؟ جوانان باید زن بگیرند و فرزند داشته باشد بویژه که تو شاهزاده هستی و باید نسل شاه را ادامه دهی . سیاوش گفت کسی را ندارد که برای او زن بگیرد . پیران گفت دختران خوبی در توران هستند .از دختران افراسیاب یا گرسیوز یکی را انتخاب کن . میران گفت من دختری به نام جریره دارم اما مناسب تو نیست هر چند اگر همسر تو شود زنی مهربان خواهی داشت .
سیاوش که پیران ویسه را مردی فرزانه و نیک می دانست گفت من تمایل دارم با دختر تو ازدواج کنم و همان بهتر است . پس جشن ازدواج سیاوش و دختر پیران جریره برگزار شد اما مدتی بعد پیران دوباره باز گشت و ازن بار گفت برای تحکیم روابط بین ایران و توران خوب است از دختران افراسیاب زن بگیری. پیران میخواست میان ایران و توران جنگ و دشمنی نباید. سیاوش گفت نه با وجود جریره زن دیگر نمی خواهد اما پیران گفت که نگران دختر او نباشد و این کار برای صلح بین ایران و توران بهتر است .
پیران به نزد افراسیاب رفت و از فرنگیس برای سیاوش خواستگاری کرد اما افراسیاب هنوز نگران خوابی بود که دیده بود و گفت آیا این کار بچه گرگ پروردن نیست ؟ و فرزند این ازدواج می تواند تعبیر آن خواب باشد. پیران گفت که این ازدواج باعث صلح بین ایران توران میشود و دهقان و اسوار از جنگ دور خواهند شد. پیران ویسه افراسیاب را راضی کرد و جشن ازدواج فرنگیس دختر شاه توران و سیاوش پسر شاه ایران برگزار شد.
افراسیاب اداره بخشی از کشور را به سیاوش سپرد و شهر کنگ دژ به دست سیاوش ساخته شد . روزی پیران و سیاوش در حال گفتگو بودند که سیاوش گفت از دوری ایران خسته است و دلش برای خویشان تنگ شده و می داند این ناز نعمت روزی به سر خواهد رسید و بدست افراسیاب کشته خواهد شد . و ایرانیان به کین او خون افراسیاب را خواهند ریخت. پیران ناراحت گفت این اندیشه از جهت دوری از ایران است و خود در کنار سیاوش خواهد ماند و نباید ناراحت و نگران باشد.
از افراسیاب دستوری به پیران رسید که باید به گرد کشور رود و مالیات و خراج جمع کند. پس پیران خداحافظی کرد و رفت. از افراسیاب دستوری رسید که بخش دیگر کشور و سرزمینی دیگر را به سیاوش داده تا بر آن فرمان براند . سیاوش در سرزمین جدید شهر سیاوش گرد را بنا نهاد و آبادانی های بسیار کرد. کاخ های بسیاری ساخت و وقتی پیران ویسه پس از انجام ماموریت افراسیاب آنجا را دید و به کاخ های جریره و فرنگیس رفت و آنها را دید خبرش را و ساخت و ساز و آبادانی سیاوش را به نزد افراسیاب برد .
افراسیاب پس از شنیدن سخنان پیران برادرش گرسیوز را به نزد سیاوش در سیاوش گرد فرستاد و گفت که دو هفته در آنجا بمان و از حال روز شهر و مردمان و دخترش فرنگین باخبر شو. گرسیوز به سیاوشگرد رفت . سیاوش با سپاهیان به استقبال او رفتند در همین حال سواری از سوی جریره خبر به دنیا آمدن فرود فرزند سیاوش را آورده رود و جای دست آغشته به زعفران فرود هم در پشت نامه بود.
گرسیوز دو هفته از شهر و کاخ برادرزاده اش گرسیوز دیدن کرد . گرسیوز با خود گفت سیاوش با این آبادانی که کرده و شهر را ساخته و سپاه جمع کرده اگر مدتی بگذرد کار را بر خاندان او سخت خواهد کرد و دیری نخواهد پایید که حکومتشان را بر خواهد کند. اما چیزی نگفت. روزی در حضور سیاوش و گرسیوز ایرانیان با تورانیان چوگان بازی کردند که ایرانیان گوی از تورانیان ربودند و خوشحالی کردند . سپس در مسابقه تیراندازی سیاوش تمام تیر ها را در یک نقطه زد و بر گرسیوز برتری یافت و این شد که برای گرسیوز کار سیاوش تمام شد. گرسیوز از آبادانی دلاوری و پهلوانی سیاوش خشمگین بود.
او با نامه سیاوش به دربار افراسیاب رفت و افراسیاب از دیدن نامه شاد شد . روز دیگر گرسیوز به دربار شاه رفت و گفت سیاوش دیگر ان کسی نیست که او را بیشتر شاه دیده بود. او گفت سیاوش با گنج و مال و قدرتی که از تو گرفته سپاه جمع کرده و با دور و نزدیک نامه نگاری میکند و نزدیک است که بساط حکومت ما جمع گردد. شاه خوابش را بیاد آورد و گفت میدونستم نباید بیگانه پرورد و نباید او را چون فرزند نیک میداشتم و دختر بدو میدادم. تصمیم گرفته شد نامه ای به سیاوش بنویسند تا او خود به دربار افراسیاب باید و شاه حال او را دریابد اما گرسیوز که نقشه مرگ سیاوش را کشیده بود گفت اگر نامه بنویسی سیاوش تنها نخواهد آمد و سپاه خواهد کشید. افراسیاب گفت پس به بهانه شکار او را از شهر دور کن و به اینجا بیاور. گرسیوز همراه نامه شاه به سیاوش گرد رفت و به سیاوش گفت دشمنانت بد تو را در پیشگاه شاه گفته اند و حالا شاه میخواهد تو را بکشد حالا شاه از تو خواسته به دربار روی اما تو نباید تنها به دربار روی باید با سپاه و سواران به راه افتی و من در راه پیش شاه خواهم رفت و او را نرم خواهم کرد. سیاوش که از نقشه گرسیوز آگاه نبود از مهر او سپاسگزاری کرد و برای رفتن به پیش شاه البته با سپاه آماده شد .
گرسیوز که نقشه اش گرفته بود خود را به شاه رساند و گفت که دیدی راست میگفتم؟ سیاوش با سپاه در حال حرکت به سوی دربار شاهی است تا حکومت را بدست گیرد. افراسیاب سپاه توران را جمع کرد و بسوی سیاوش به راه افتاد .
در راه دو سپاه به ام رسیدند و سیاوش تا گرسیوز را دید متوجه نیرنگ او شد اما کار تمام شده بود و هر چقدر سعی کرد بگوید که این نقشه گرسیوز بوده کار به جایی نبرد. سیاوش گفت قصد جنگ با کسی را ندارد اما گرسیوز گفت اگر قصد جنگ ندارد پس این سپاه برای چیست ؟ سیاوش گفت خود را تسلیم میکند. ایرانیان گفتند خون ما بی فاید نباید ریخته شود و در هر صورت تورانیان ایرانیان را کشتار خواهند کرد مس بهتر است به جنگ تورانیان بروند. سیاوش سپاه ایران را از جنگ باز داشت و خود تسلیم تورانیان شد . سیاوش را در برابر افراسیاب با خاک انداختند و تشتی آوردند تا سر سیاوش را ببرند. گروی که کینه سیاوش در دل داشت خنجر کشید تا سر او را ببرد اما میرسم برادر پیران نزد افراسیاب رفت تا او را از کشتن سیاوش بازدارد. او گفت کا اگر خون سیاوش را بریزی ایرانیان انتقام او را خواهند گرفت.
افراسیاب با سخنان پیلسم آرام گرفت و اما گرسیوز بدنهاد دوباره بد سیاوش را گفت و گفت که اگر او را نکشد با قدرتی که دارد حکومت افراسیاب را نابود خواهد کرد. سخنان گرسیوز در افراسیاب اثر کرد. فرنگین زجه میزد و فریاد میکشید مس دژخیمان او را دور کردند . گروی زره با کمک دمور سر از تن سیاوش جدا کردند و این چنین داستانی که از یک زن در یک صبح شروع شده بود با مرگ در یک عصر تام شد.